ملاحظات اساسی در باره فلسفه
فرهاد قابوسی
از آنجائی که فرهنگ متکی بر فلسفه و علم بوده و علم متوسل به فلسفه است، اشکالات فرهنگی در همه جوامع و خصوصا در "پیشرفته ترین" جوامع غربی که تعیین کنندگان روال زندگی مردم جهان اند، ناشی از اشکالات بینش فلسفی مطرح در این جوامع محسوب می شوند. کمااینکه بینش فلسفی جا افتاده در این جوامع خواه و ناخواه اساس بینش "اطاقهای فکری" مسلط بر اقتصاد و سیاست آنها را تشکیل می دهد که بواسطه تسلط دول غربی در جهان، موثر بر بینش اقتصادی ـ سیاسی جهانی اند. لذا مطالعه اشکالات فلسفی یاد شده، جهت درک زمینه و چاره اشکالات اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی جهانی و ایرانی نیز ضروری است. کمااینکه عمده ترین اشکال فرهنگ ادب زده ایرانی فقدان منطق در مباحث اساسی اندیشه، نظیر دخالت قلمزنان فلسفه نشناس در مباحث فلسفی است که بدون مطالعه مبادی فلسفه کلاسیک غربی نظیر دکارت، لَیبنیچ، کانت و هگل در مورد نیچه قلمفرسایی می کنند، بی آنکه از تاثیر تفلسف او بر نازیسم و فاشیسم جدید مطلع باشند.
....................................................
پیشتر در مورد مسائل اساسی فلسفه در همین صفحات نوشته ام لذا در این خلاصه یاد آوری می کنم که بواسطه تسلط دیدگاه "تجزیه گرای" دکارتی در غرب، اشکالات معرفت شناسانه فلسفه غربی مزید بر علت شده و موجب این تصور شده اند که فلسفه قابل تجزیه به "فلسفه اخلاق"، "فلسفه اقتصاد"، و اجتماع نظیر "فلسفه آزادی" است. درحالیکه این مباحث ظاهرا مجزا از نظر منطق، تنها در تاثیر متقابل باهم قابل تحلیل اند. لذا جهت اجتناب از نادرستی های این "تجزیه گرایی" مصنوعی بحث ما متوجه تفاوت دو بینش فلسفی اساسی "مادی" (ماتریالیستی) و "متافیزیکی" (مابعدالطبیعی، ایده آلیستی ) در این موارد است. همچنانکه در منطق ما این کج نهاده شدن سنگ اول یا بینش فلسفی ساختمان فرهنگ اجتماعی جوامع غربی مسلط بر ساختار اقتصادی ـ سیاسی و نظامی جهان است که تاکنون و در آینده نزدیک نیز سبب کج ماندن تاسیسات اجتماعی در جهان و ایران خواهند شد. چون مساعی ناحیه ای همچنانکه همواره متاثر از بینش فرهنگی مسلط جهانی است، آنچنانکه تجربه "ملی کردن نفت" در ایران، یا جنبش های استقلال طلبی دیگر قرون اخیر نشان داده اند، در سایه کنترل روابط اقتصادی ـ سیاسی وسیله دول غربی قابل سرنگونی و حداقل کنترل اند. لذا بدون تاسیس بینش منطقی ـ فلسفی متکی بر فلسفه علمی (ماتریالیستی) در جوامع، سرنوشت اکثریت مردم جهان همین فلاکت بوده و همان خواهد بود.
اما در نادرستی تجزیه من در آوردی کلیت بینش فلسفی و نتایج چنین تقسیمی که علم و فلسفه را به بهانه تصور تخصیص مباحث از محتوای منطقی و مادی شان تهی کرده است، کافی است که به کیفیات ضد انسانی نظرات "پیامبران" فلسفه اخلاق و فلسفه اقتصاد نظیر نیچه و میلتون فریدمن (مکتب شیکاگو) توجه کنیم که موجدین نژادپرستی نازیستی و فاشیسم اقتصاد الیتاریستی غرب (نئولیبرالیسم) بوده اند. کسانی که بعوض پرهیز و نکوهش بینش نژادپرستانه استعمار غرب، مروج، تشدید کننده و پیامبر این بینش ضد بشری شده اند. مشابه آن، دقت در نظرات موجد فلسفه آزادی جان لاک روشن می کنند که آزادی مذکور از منظر جوامع برده دار نوشته شده و متاثر از مشارکت مستقیم جان لاک در برده داری انگلستان بوده است (1). از اینرو اقتصاد خوانانی نظیر آقای خاوند که از محاسن لیبرالیسم و حتی نئولیبرالیسم دم می زنند، درواقع درسهای خود را نخوانده اند که مطابق آنها بینش لیبرالیستی برخاسته از بینش برده دارانه جان لاک مرض "آزادی مالکیت" را آشکارا به "مالکیت بر انسانها" که برده داری است، تعمیم داده است (1). به سخن دیگر این "متخصصین" نمی دانند که لیبرالیسم ورد زبانشان نه تنها ناشی از سرمایه داری بلکه سرمایه داری برده دار است. یاد آوری می کنم که فاشیسم آشکار جنبه های مسلط باصطلاح علم اقتصاد معاصرِ ِمنعکس در نظریه اقتصادی فن هایک فاشیست و انعکاس یافته در نئولیبرالیسم "مکتب شیکاگو" که تعیین کننده سیاست اقتصادی جهان از دوره ریگان و تَچر تاکنون بوده است، منجر به مرگ ملیونها انسان در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین و مشخصا مطابق بررسی سازمان بین الملل، مسبب خودکشی هزاران دهقان در شبه قاره هندوستان شده است. لذا چنین اقتصادی که قاعدتا (نودو نه درصدش) تحت سلطه اقتصاد سرمایه داری است و جوایز نوبلش را به اقتصاددانان فاشیسم الیتاریتسم مالی نظیر فن هایک و فریدمن تقدیم می کند، نه "مال خر" بلکه مال فاشیسم است.
در تعبیر اساسی تر مسئله: تجزیه «کلیت منطقی ـ فلسفی» هر موضوعی به اتکاء اصل دوم منطق دکارت: "تجزیه موضوعات مورد مطالعه به اجزاء ممکن" (که به نظر من مقصود آن نه اجزاء واقعی بلکه "اجزاء قابل تصور" در بینش متافیزیکی اوست)، نه تنها از اینرو غلط است که توجهی به روابط فی مابین موضوعات مرتبط ندارد. بلکه چون چنین تجزیه ای در واقع هم ناشی از و هم منجر به تباعد از واقعیات مادی مراجع موضوعات مذکور است: همچنانکه بینش دینی مسیحی «کتب عهد قدیم و جدید» متکی بر تفکیک و تجزیه موضوعات و موجودات تا حد عقیده به تفاوت کیفی (خدا داده) میان انسانهاست. تفاوتی که تا قرن بیستم اساس استعمار سیاهپوستان بوسیله سفیدپوستان را مثلا میان "بوئرها"ی (هلندی) آفریقای جنوبی را تشکیل می داد. و امروز نیز مبنای فاشیسم سفیدپوستان آمریکای شمالی است. به سخن دیگر ایدئولوژی نژادپرستی و استعماری مبتنی بر ایدئولوژی دینی مسیحی است. یعنی همین بینش دینی مسیحی (خدافرموده تفکیک در طبیعت) است که دکارت متدین را معتقد به ضرورت تجزیه و تفکیک موضوعات بطور کلی و تجزیه عالم (طبیعت) به "ممتد" و متفکر" ساخته است که مطابق آن همچنانکه کانت نوشته است: ساهپوستان قادر به تفکر و احساسات ظریفه نیستند. و یعنی نه تنها فاشیسم در صور قدیم و جدیدش نظیر نئولیبرالیسم و سرمایه داری مدرن در نشأت از سرمایه داری برده دار محصول بلاواسطه بینش تجزیه گرای دین مسیحی محسوب می شود که بواسطه بینش عامیانه اش در فقر منطق، تکثر انواع مرتبط و وابسته را به تفکیک انواع مستقل تفسیر کرده است. و بهانه به دست متفکرین ایدآلیستی نظیر دکارت و کانت داده است که اندیشه های متحجر دین مسیحی را با جملات معقول تکرار و وارد قوانین دولتی کرده و "متخصصین" اقتصادی معاصر را در تاکید بر ضرورت اختلاف طبقاتی بعنوان معاونین فاشیسم الیتاریسم مالی تربیت کنند.
کمااینکه بینش مادی در تعبیر دیالکتیکی اش متکی به مطالعه ارتباط و تاثیر متقابل و توام بودن پدیده هاست که از نظر منطقی هم ارز تلقی می شوند و قابل ترجیح نسبت به یکدیگر نیستند. لذا منطق ناشی از تجارب مادی قادر به تشخیص واقعی میان موضوعات بر اساس و ارجاع آنها به داده های تجربی و مادی مرتبط است، هم از اینرو فاقد معیارهای مصنوعی (غیر طبیعی و غیر مادی) تفکیک و ترجیح میان اقوام و انسانها، نظیر تفکیک و ترجیح دینی یا سرزمینی آنهاست. بلکه صرفا بر اساس منطق مادی متکی بر واقعیت نظیر تصاحب ثروت در جوامع بعنوان تصاحب غیر طبیعی (!) ثروت اجتماعی با بینشی جهانی (بین المللی) و غیر "ملی": میان اقلیت سرمایه دار (عمده) و اکثریت فاقد سرمایه (عمده) تشخیص داده و قضاوت می کند.
ترجیح طلبی اما خصیصه بینش متافیزیکی است که چون قادر به تشخیص منطقی موضوعات نیست از فقر منطق (که از تجربه مادی است) به ادبیات فلسفی و تفلسف متافیزیک از نوع نیچه و هیدگر پناه می برد: متفلسفینی که تحت تاثیر بینش مسیحی مطابق سنت ترجیح الهی تفکیک انواع معاونین فکری فاشیسم و نازیسم قدیم و جدید بوده اند. همان بینش منعکس در شووینسم و نژادپرستی (فرهنگی) که وسایل فکری ترجیح آلمانی ها نسبت به ترکها، مسیحیان فرانسویان نسبت به مسلمانان فرانسه و ایرانیان نسبت به اعراب است.
بر این اساس بینش دیالکتیک مادی مبیّن ارتباط میان پدیده های طبیعی و تبیین روابط دیالکتیکی برآمده از بینش مادی است. لذا بعنوان مثال فلسفه هگل متکی به منطق، دیالکتیک را منتج از بینش مادی ملاحظه کرد که تحت تاثیر فرهنگ مسیحی و فلسفه ایده آلیسم متبلور شده در دکارت و کانت بجای پدیده های مادی به تحلیل "ایده" های مربوطه نشسته است. در حالیکه همچنانکه من نخستین بار غیر از اینکه در کتابهایم نظیر «نقد عقل علمی، خطای اینشتین» در همین صفحات نیز تاکید کرده ام: چون منطق صحیح ناشی از تبیین کلامی تعمیم نتایج تجربی با مقولات مادی است، لذا استعمال منطق دیالکتیک وسیله هگل در مورد ذهنیات: کاربرد نتایج تعمیم تجربی در مورد ذهنیات منتج از تجارب، محسوب می شود. از اینرو بینش منطقی (دیالکتیکی) هگل تجریدی از بینش مادی محسوب می شود که هم متضمن نتایج صحیح تجربی بینش مادی است و هم محتوی تناقضات ناشی از تجرید ایده آلیستی است. کمااینکه فلسفه ایده آلیسم نیز چون ناشی از ملاحظات و مطالعات طبیعت وسیله بشر است، به همان روال محتوی نتایج واقعی، اما متضمن تناقضات منطقی نیز هست. تناقضاتی که صرفا ناشی از ترجیح "ایده" ها و ذهنیات تجرید یافته از تجارب به واقعیات تجربی است.
در رابطه با مسائل فلسفه و رواج پوشش ایده آلیستی فلسفه مادی در ایران نیز می بینیم که بعنوان مثال: بجای سعی در تحلیل تجربی ـ منطقی مذکور فلسفه هگل که قادر به توضیح توام جنبه های مثبت مادی و منفی ایده آلیستی نظرات اوست، اکثر ارزیابی ها در مورد فلسفه هگل، چه از اینرو که ترجمه متون ناقص و یا خارج از ترتیب منطقی اند و چه بواسطه غلظت اصطلاحات غیر فلسفی نامانوس فارسی سره در آنها، مفید نبوده اند. بعنوان مثال در ترجمه نظرات هگل اولا بسیاری از آنچه را که هگل برای توضیح منطقی موارد اساسی فلسفه خویش ضروری دانسته و تحلیل کرده است، از قلم انداخته و ساختار منطقی اصل آن را از بین برده اند (2). به سخن دیگر با حذف بسیاری از توضیحات هگل، ساختار دیالکتیکی استدلال های هگل در این ترجمه حذف شده است. انگار که خود فیلسوف بر خلاف مترجم نمی دانست چه توضیحاتی جهت فهم منطقی (صحیح) فلسفه اش ضروری اند. اینگونه دست برد در ساختار منطقی درسهای هگل حاکی از فقدان بینش منطقی مترجم است: چون اتفاقا ساختار منطقی (!) درسهای طولانی هگل نه تنها جهت درک صحیح و منطقی فلسفه او ضروری (!) است، بلکه برای درک ساختمان دیالکتیکی فلسفه او نیز لازم (!) است. متاسفانه کیفیت فهم و رواج فلسفه در ایران به جهت فقدان منطق در این نوع ترجمه ها و غلظت عمدی اصطلاحات سره نامانوس نسبت به روال فلسفه ایرانی در آنها بدتر شده است. چون امکان تطبیق و تدقیق معنی اصطلاحات فلسفی فارسی سره در ترجمه های معدود اخیر را با اصطلاحات فلسفی متداول متون عدیده سابق از بین می برد.
______________________________________________
حواشی و توضیحات:
(1)
Franz J. Hinkelammert, „Die Umkehrung der Menschenrechte: der Fall John Locke“.
James Farr, “Locke, Natural Law, and New World Slavery”, Northwestern University, Evanston, Illinois.
NANCY ISENBERG, “WHITE TRASH, The 400-Year Untold 1-Hstory of Class in America”.
Brad Hinshelwood, “The Carolinian Context of John Locke’s Theory of Slavery”, Harvard University, Cambridge, MA, USA.
DAVID ARMITAGE, “JOHN LOCKE, CAROLINA, AND THE TWO TREATISES OF GOVERNMENT”, Harvard University.
(2)
مثلا در مقاله "فرازهایی از مقدمه هگل بر «درس گفتارهای تاریخ فلسفه»" از نشریه «نقد اقتصاد سیاسی».
ـ اولا ترجمه نه از متن اصلی بلکه از ترجمه انگلیسی کتاب مذکور هگل است و می دانیم که حتی ترجمه فرانسوی کتابهای هگل نظیر "پدیدار شناسی روح" وسیله هیپولیت متضمن چنان اشکالات عمده ای بود که مجبور شدند دوباره ترجمه کنند. ثانیا در این مقاله بخش های مهمی از استدلال های هگل در هر پاراگراف ترجمه نشده اند و لذا جملات ترجمه شده از نظر منطقی پا درهوا مانده اند. این دستکاری ساختار منطقی بیان هگل را مخدوش کرده است.
منبع: سایت عصر نو