2023-03-12

ادامه گفتگو: سازمان «سیا»، و نظریه انتقادی فرانسوی




برگردانو تنظیم: فرشید واحدیان

پدیده جهانی نظریه فرانسوی عمدتاً محصول دانشگاهیان و طبقۀ سرمایه‌دار آمریکا به ویژه بنیاد فورد است که هزینه ورود با جلال و جبروت نظریه فرانسوی به ایالات متحده را با برگزاری کنفرانسی در دانشگاه جان هاپکینز در سال ۱۹۶۶ به عهده گرفت. رئیس وقت بنیاد فورد، جرج باندی بود که پیش از آن در مقام مشاور امنیت ملی در قضیۀ خلیج خوک‌ها نقش مؤثری به عهده داشت.

ماریا چرنات: شما مقاله‌ای هم درباره سازمان سیا و نظریۀ انتقادی فرانسوی دارید. ممکن است کمی هم پیرامون این نظریه صحبت کنیم؟

گابریل راکهیل: در دیدگاه من، نظریه فرانسوی، یعنی نظریۀ تاویل متنوع۲. این اصطلاح پیچیده،‌ نیاز به توضیح دارد. هرمنوتیک به معنای نظام تأویل و تفسیر است، به این معنا که شما چگونه به ویژه یک نوشته یا محصول فرهنگی را تفسیر می‌کنید و متنوع در اینجا به معنای در نظر گرفتن سطوح، ابعاد و جنبه‌های مختلف یک موضوع است. مثلا نباید دربارۀ همۀ نوشته‌های آدورنو به عنوان یک مجموعه واحد قضاوت یکسانی داشت، بلکه باید به جنبه‌های مختلف این نوشته‌ها نگاه کرد و عمیقاً کنکاش کرد تا بتوان تشخیص داد که آیا واقعاً تفاوت‌های قابل توجهی در لایه‌ها و ابعاد مختلف این آثار متفاوت وجود دارند.

واقعیت این است که آدورنو و هورکهایمر کارهای انتقادی قابل توجهی در مورد آنچه صنعت فرهنگ می‌نامند انجام دادند. آدورنو مطالبی درباره تاریخچه فناوری‌های ضبط صدا نوشته است که به نظر من، برخی از آنها بسیار مهم و خواندنی‌اند. اما باید مراقب بود که هستۀ اصلی بسیاری از این نوشته‌ها کارکرد متفاوتی داشتند که در ادامه به آنها خواهم پرداخت.

البته نظریه فرانسوی مجموعه‌ای از نظریه‌های بسیار متفاوتی است که شامل نظریات افرادی چون لویی آلتوسر۳ و پولانزاس۴ نیز می‌شود، و بسته به فرد مورد بحث، قطعاً عناصر با ارزشی در آن می‌توان یافت. اما باید سره را ناسره جدا کرد و دستاوردهای ارزشمند و قابل توجه را از تاریک‌اندیشی عمدی، خرافات، حتی از برخی مطالب کاملاً مزخرف، جدا نمود. من بی‌هیچ واهمه‌ای این نکات را یادآور می‌شوم، زیرا که در واقع موارد متعددی از این‌ها در نظریۀ فرانسوی وجود دارد. این یک مشخصۀ بسیار ویژه نظریۀ فرانسوی است که با شکلی از تاریک‌اندیشی و خودمرجع‌پنداری اغلب توهم دانش عمیقی را القا می‌کند. در حالی که تنها کارکرد آن ایجاد پیوندی دلخواه میان ارجاعات فرهنگی در چارچوب ضوابط بورژوازی است. در زمینۀ تاویل متنوع که بخش اساسی کار من است، همیشه یک سؤال بسیار اساسی و ساده را مطرح می‌کنم، سؤالی که اغلب با بیش از حد ساده یا تقلیل‌گرایانه جلوه دادن آن، تقریباً هرگز در میان مدیران و محافل روشنفکری طبقات بالا مطرح نمی‌شود.

سؤال، این است: جایگاه این نظریه‌ها در مبارزه طبقاتی جهانی کجاست؟ و آنها چه کمکی به این مبارزات طبقاتی کرده‌اند؟ اگر به این شخصیت‌ها یا سنت‌های خاصِ مورد مطالعه من، نگاه کنید، به‌وضوح درمی‌یابید که در هردوی این نظریه‌های انتقادی آلمانی و فرانسوی یک بستر به‌شدت گسترده ضد کمونیستی وجود دارد که باید به‌وضوح نشان داده شود. این نظریات نه تنها کمترین علاقه‌ای به اشاعه سنت روشنفکری ندارند، بلکه به عنوان یک مانع فکری در مقابل آن هم عمل کرده‌اند. منظور آن سنت فکری است که در طول قرن‌ها در خدمت تولید و توسعه ابزارهای نظری قادر به توضیح کارکرد عینی جهان واقعی و عناصری برای دگرگونی آن بوده است. اما حاملان این نظرات از جمله افرادی هستند که در دستگاه روشنفکری سرمایه‌داری جایگاهی ندارند. افرادی مانند کلارا زتکین۵، هوشی مین۶، کلودیا جونز۷، مایکل پرنتی۸ یا دومینیکو لوسوردو۹ و بسیاری دیگر…، هدف این متفکران از خلق آثارشان، ارائۀ محصول نابی به بازار مصرف متمایز از سایر محصولات مصرفی نبوده است؛ درست برعکس دلوز۱۰، دریدا، یا لویناس۱۱.

اما در عوض آنها بخشی از یک سنت جمعی هستند که خطاپذیر۱۲ است و معتقد است که هر نظریه فقط تا آنجا معتبر است که در عمل آزموده شود و همیشه باید با موقعیت‌های متفاوت و عملکردهای مختلف تصحیح گردد و هدف نهایی آن کمک به رهایی انسان و گذار به سوی جهانی برابرتر و زیست‌محیطی پایدارتر است. بنابراین در جواب به سوال دانشجویانم که می‌پرسند مگر چیزی هم از آثار آدورنو یا فوکو دستگیرمان می‌شود، می‌گویم بخوانیدشان و با مقایسه و هم‌سنجی با منابع دیگر، سعی کنید درک درستی از آنها پیدا کنید.

اما باید دو سوال بسیار مهم دیگر را نیز از خود بپرسید، اول اینکه، چرا فوکو یا آدورنو را می‌خوانید؟ و چه کسی خواندن آنها را به شما توصیه کرده و گفته که این‌ها آثار بسیار مهمی هستند و خواندن آنها ضروری است؟ و سوال دوم اینکه، زمانی را که صرف خواندن آدورنو و فوکو و هورکهایمر و دیگران می‌کنید، همان زمانی است که برای خواندن آثار زتکین و خوزه کارلوس ماریاتگی۱۳ و … از دست می‌دهید. بنابراین باید جداً از خود بپرسید که چه کسی این آثار خاص را تبلیغ می‌کند؟ و چرا تمایل و یا احساس اجبار به خواندن آنها پیدا کرده‌اید؟ و به جای آنها کدام آثار را نمی‌خوانید؟

چرنات: من هم به مخاطبان خود توصیه می‌کنم که اشتباهی را که من کردم، تکرار نکنند: یعنی خواندن و ارزیابی یک اثر فلسفی بدون توجه به شرایط و بستر تاریخی خلق آن. این آثار که توسط موجودات آسمانی و در قلمرویی ماورای وجود مادی ما تولید نمی‌شوند، بلکه آنها در سیاره ما، در دنیایی واقعی، و توسط افرادی واقعی که تحت تأثیر عوامل گوناگون عینی هستند تولید می‌شوند.

اما سؤال دیگر این است که چرا مخالفت چندانی با این نوع نظریات از دیدگاه مارکسیستی صورت نگرفته است؟ و با تأسف زیاد، چگونه عواملی چون سازمان سیا و طبقۀ سرمایه‌دار تا این حد در ترویج این گفتمان شبه‌رادیکال موفق بوده‌اند؟ گفتمانی که با وجود حذف هرگونه تحلیل طبقاتی، به‌ویژه توانسته توجه جوانان را به خود جلب کند؟ و چطور می‌توان با این گرایش مبارزه نمود؟

راکهیل: یکی از دلایل اساسی این موضوع تاریخِ پیچیده سوسیال شوونیسم است، یعنی این باور که جامعه‌ای که شما در آن هستید و متولد شده‌اید به دلایل بسیاری برتر از سایر ملت‌هاست. سوسیال شوونیسم غربی بر این اعتقاد است که مهم‌ترین نظریه‌ها از اروپا یا دنیای اروپایی-آمریکایی در دوسوی آتلانتیک سرچشمه گرفته است و نظریات و تجارب عملی موجود در آفریقا، آمریکای لاتین و در آسیا اهمیت چندانی ندارند.

دومینیکو لوسوردو در کتاب مارکسیسم غربی۱۴ بهتر از هرکس دیگری دقیقاً همین معضل را کالبدشکافی کرده است. کار واقعاً فوق العاده‌ای است. او می‌نویسد، آنچه به نام مارکسیسم غربی یا مارکسیسم فرهنگی معرفی می‌شود، متأسفانه ریشه عمیقی در سوسیال شوونیسم و نیز تاریخ طولانی در نفی پروژه‌های سوسیالیستی‌ای دارد که به واقعیت‌های مادی تبدیل شده‌اند. در این گرایش به اصطلاح «رادیکال» مارکسیسم غربی تنها از اشکالی از قیام و مقاومت‌های مردمی استقبال و حمایت می‌شود که موفق نشده باشند و این گرایش در واقع از شکست این جنبش‌ها به نوعی منتفع می‌شود.

تقریباً اکثریت چپ در جهان غرب، به‌خصوص کسانی مانند ژیژکِ امروز و یا دیگرانی که درباره‌شان صحبت کردیم در خط اول [این گرایش به اصطلاح رادیکال] قرار دارند، کسانی که هم‌زمان از همه اشکال سوسیالیسم واقعا موجود انتقاد کرده و آنها را محکوم می‌کنند. آنها ادعا می‌کنند که این اشکال نه سوسیالیسم واقعی، بلکه تنها شکلی از سرمایه‌داری یا سرمایه‌داری اقتدارگرا بوده‌اند. در دنیای غرب – و در اینجا منظور از غرب نه یک مقوله جغرافیایی بلکه بیشتر یک مقوله اقتصاد سیاسی است- شاهد پا گرفتن چپ خاصی هستیم که همسازِ نظام حاکم است، اما این قضاوت به معنای آن نیست که در غرب کسانی وجود ندارند که علیه قدرت باشند و به اشکال متنوع علیه آن مبارزه کنند. دومینیکو لوسوردوی ایتالیایی، خود نمونه بارزی از این مبارزان است که در یکی از هسته‌های مرکزی سرمایه‌داری زندگی می‌کرد. من معتقدم در سطح بین‌المللی، ما شاهد موفقیت عظیمی در توسعه ابزارهای نظری و عملی برای دگرگونی جهان هستیم.

امروز هم اگر به هرجا از آمریکای لاتین تا آفریقا و آسیا نگاه کنید، نمونه‌های بی‌شماری از متفکرینی را می‌بینید که با پیوستن به مبارزات ضد استعماری برای آزادی، و مبارزه برای ایجاد ساختمان سوسیالیسم، شیوه‌های تحلیلی ماتریالیسم تاریخی را وسعت بخشیده‌اند. این همان چیزی است که لوسوردو آن را به نوعی مارکسیسم شرقی می‌نامد. (اینجا هم شرق به معنای جغرافیایی آن نیست.)

بنابراین اگر با دید کلی‌تری به نقد ایدئولوژیک بپردازیم، می‌توان فهمید که چرا در بخشی از جهان با استفاده از ته‌مانده‌های سفره انباشت ثروت ناشی از استعمار و ساختار نهادینه‌شده قدرت و بسیاری عوامل دیگر، اغوای بخشی از روشنفکران بسیار آسان‌تر است، در حالی که اگر مشخصاً در یک کشور مستعمره‌ای باشید که در معرض غارتگری‌ها و اشکال فوق‌العاده خشن استثمار و سرکوب است، چنین امکانی برای جذب روشنفکران کمتر وجود دارد. اینجاست که با پدیدۀ دیگری روبرو می‌شویم: یعنی ادامه و تقویت تهاجم امپریالیسم فرهنگی در سراسر جهان توسط مدیریت تخصصی طبقه سرمایه‌دار بین‌المللی. مثال مشخص این پدیده را در مورد بسیاری از روشنفکران آمریکای لاتین می‌بینیم که همانند بسیاری از کشورهای دیگر جنوب، به همان خط هسته مرکزی سرمایه‌داری مرتبط می‌شوند. کسانی که با دریافت مناصب و مدارج کلیدی در دانشگاه‌ها و دیگر امکانات، با مبارزات مردمی از پایین به شدت برخورد می‌کنند. لذا فکر می‌کنم اقتصادِ سیاسیِ وسیع‌ترِ جهانیِ تولیدِ دانش به ما اجازه می‌دهد تا بفهمیم چرا ارتش سرمایه‌داری نسبت به جنوب جهانی به لحاظ ایدئولوژیک دست بالاتر را دارد.

چرنات: یک موضوع عجیب، درگیری‌های سخت مثلاً میان اقلیت‌های دگرباشان جنسی و فمینیست‌های معتقد به نظریۀ انتقادی در ایالات متحده است. من احساس می‌کنم، این درگیری‌ها به خودی‌خود ناشی از رواج تئوری فرانسوی در آمریکا نیست، بلکه ناشی از رواج شکلی دگرگون شده با برداشتی خاص از آن در ایالات متحده است. چرا که در پاریس که مهد این نظریه است، چنین درگیری‌هایی را نمی‌بینیم. آیا درست است؟

راکهیل: من جداً فکر می‌کنم، پدیده جهانی نظریه فرانسوی عمدتاً محصول دانشگاهیان و طبقۀ سرمایه‌دار آمریکا به ویژه بنیاد فورد است که هزینه ورود با جلال و جبروت نظریه فرانسوی به ایالات متحده را با برگزاری کنفرانسی در دانشگاه جان هاپکینز در سال ۱۹۶۶ به عهده گرفت. رئیس وقت بنیاد فورد، جرج باندی۱۵ بود که پیش از آن در مقام مشاور امنیت ملی در قضیۀ خلیج خوک‌ها نقش مؤثری به عهده داشت. اینجاست که شما آنچه را که من پیش‌تر پیرامون همکاری نزدیک «سیا» و بنیاد فورد گفته بودم، به‌روشنی می‌بینید. بنابراین، نظریه فرانسوی تنها محصولی از فرانسه نیست، بلکه برعکس و به طور عمده محصول جهان بزرگ‌تر سرمایه‌داری، به‌ویژه ایالات متحده است. این همان نکته مهمی است که شما یادآور شدید: یعنی ورود نظریه فرانسوی به ایالات متحده و چگونگی دریافت آن در چارچوب ایالات متحده، آشکارا به ظهور اشکال مختلف سیاست‌های هویتی منجر شد. در کنار این سیاست‌های هویتی شاهد شکل‌گیری جریانات انحرافی دیگری نیز هستیم.

همگی این نظریات به اعتقاد من، قایل شدن به برتری خاص فرهنگ و هویت در برابر تحلیل طبقاتی است. به‌ویژه این شیوه خاص اندیشیدن و تقلیل سیاست به نوعی مسائل هویت‌گرایانه، در تضاد مستقیم با سنت ماتریالیسم تاریخی و مارکسیستی قرار می‌گیرد.

در این گونه مباحث به مغالطه‌های بی‌پایه‌ای برمی‌خوریم که گویا مارکسیسم هیچ تحلیلی از جنسیت، مسایل جنسی یا نژاد ندارد؛ ادعاهایی که همگی متعلق به یک پروژه ناب لیبرالی است. کاملاً روشن است که این افراد هیچ خبری از کتاب انگلس در مورد خانواده ندارند که در آنجا اولین بروز مبارزۀ طبقاتی را در مبارزه میان زن و مرد تشخیص داده است. این افراد هیچ اطلاعی از آثار الکساندر کولنتای، و اقدامات زیادی که انقلاب روسیه برای رهایی زنان از مشقت کار در خانه و مراقبت از کودکان و سالمندان و… انجام داد، ندارند. من می‌توانم از سهم سنت ماتریالیسم تاریخی به اندیشیدن درباره جنسیت، مسایل جنسی و نژادی، ساعت‌ها صحبت کنم، اما رسالت مهم‌تر این سنت در دگرگونی مادی جهان برای نیل به برابری بیشتر است.

سیاست هویتی به مرور با استفاده از مبانی شبه‌نظری در نظریه فرانسوی تقویت شد. چندی پیش در یکی از مقالاتی که با عنوان «آیا تفاوت به خودی خود حائز ارزش است؟» نوشتم، به رابطه میان بت ساختن از تفاوت در سنت‌های نظریۀ فرانسوی و سپس راه‌هایی که در آنها سیاست هویتی توضیح داده می‌شوند، پرداختم. از منظری بزرگ‌تر سیاست هویتی را باید یک پروژه سیاسی ضدانقلابی در همدستی نزدیک با تهاجم نئولیبرالی دید که از دهه ۷۰ شروع شد؛ پروژه‌ای که می‌خواهد بدون هیچ ارزیابی، تحلیل انتقادی و یا بررسی دگرگونی بالقوه‌ای که خود این هویت‌ها در طول تاریخ داشته‌اند، سیاست را به فرهنگ‌گرایی و در نهایت تقویت هویت‌های ایدئولوژیکی خاص تقلیل دهد و این خود بحث بسیار مفصلی است.

چرنات: آخرین سؤال، یکی از دانشجویان پرسیده است: چگونه می‌توانید چنین جوی را در دانشگاه تاب بیاورید؟

راکهیل: در جواب باید به دونکته اشاره کنم. بعد از اخذ درجۀ دکتری، شغلی در همین محیط دانشگاهی پیدا کردم. با شرمساری باید اعتراف کنم که در کارهای قبلی من عنصری از فرصت‌طلبی شغلی وجود داشت، که ایکاش چنین نبود. ایکاش بهتر تربیت شده بودم؛ ایکاش بسیار زودتر از این فهمیده بودم که در دنیا چه می‌گذرد؛ و ایکاش… اما این مسیری بود که نظام برای من تعیین کرده بود. من توانایی اینکه در رشتۀ خود سرآمد شوم را داشتم و با هوش و قدرت درک سریع خود، توانستم بخشی از آنچه را که این نظام از من طلب می‌کرد انجام دهم. اما هم‌زمان من همیشه ماتریالیست و معتقد به آرمان‌هایی بودم که نوعی پیامدهای مادی در جهان دارند. واقعیات زندگی من مانند بزرگ شدن در یک مزرعه یا سال‌ها اشتغال در کارهای ساختمانی، مطمئنا از عوامل مهمی بودند که مرا نسبت به زندگی طبقۀ کارگر حساس کردند. و این تنها یک احساس نبود. من پیشینه‌ای هم در مبارزات مردمی داشتم. همگی این‌ها موجب تحولی در کار فکری و عملی من شدند که نظامی را که در آن جایگاهی نصیبم شده بود، با دید دیگری نگاه کنم. اما برای جواب دقیق‌تر به این سؤال که چطور با دانشگاه کنار می‌آیم، باید اضافه کنم من خود را عمیقاً وقف رشد گروه‌ها و تشکل‌های محلی کرده‌ام که برای ما امکان طرح گسترده‌تر این گونه بحث‌ها را فراهم می‌نماید. باید در جمع‌های خود برای تحلیلی واقعاً علمی، درهای اطلاعات جهان را به روی خود بگشایید تا بتوانید کلیت اجتماع را تجزیه و تحلیل نمایید، تشکیل یک گروه برای مطالعه آثار دریدا یا آدورنو و افرادی از این قبیل، به تنهایی کافی نیست.

برای این منظور شما باید حداقل دو سه کاری را که خودِ من عمیقاً درگیر آنها هستم، انجام دهید؛ با تشکل‌ها ارتباط برقرار کنید؛ کار جمعی انجام دهید و افرادی با تخصص‌های متفاوت از تخصص خودتان پیدا کنید تا بتوانید به کمک هم به تحلیل‌های همه‌جانبه برسید؛ و از بازی‌های فرصت‌طلبانه و فردگرایانۀ روشنفکری پرهیز کنید، مثلاً این که: دنبال عرضه نظریه جدیدی باشید که همه را شگفت‌زده کند، یا کتاب داغی درباره همه‌گیری منتشر کنید. همان کاری که ژیژک سه ماه پس از همه‌گیری کرد. این‌ها تماماً فرصت‌طلبی و فردگرایی است. این درست همان چیزی است که نظام می‌طلبد و نباید به آن تن داد.

در اینجا اشاره به ابتکار دیگری می کنم که برای تقویت این نوع کار جمعی انجام داده ایم. ما توانسته ایم کارگاه نظریه انتقادی را به عنوان یک نهاد آموزشی غیرانتفاعی از سال ۲۰۰۸ تأسیس و تا به حال افراد زیادی را با آن همراه نماییم. ما واقعاً سعی داریم از آن به عنوان فضایی برای این نوع گفتگوهای غنی فکری استفاده کنیم. این گفتگوها برای ما امکان جبران برخی از محدودیت‌های دانشگاهی را فراهم می‌کند و اطلاعاتی در اختیار ما می‌گذارند که تا حد زیادی خارج از دسترس ما بوده‌اند.

آخرین مطلب مهمی که مایلم اضافه کنم اینکه، اگر ما به دنبال تفسیر جهان یا حتی مبتذل‌تر به دنبال اختراع تنها یک اصطلاح مغلق مانند این توهم که «جهان خود در حال تفسیر است» نیستیم و واقعاً به دنیال تغییر جهانیم، پس باید به مبارزات دسته‌جمعی بپیوندیم؛ باید به گروه‌های کنش‌گر ملحق شویم؛ باید با روشنفکران ارگانیک در جنبش مرتبط شویم. باید نوع وسیع‌تری از تولید در دنیای روزنامه‌نگاری را بنا کنیم که پیام‌های متفاوت را دریافت کرده و به جامعه انتقال دهد. و این روندی دو سویه است زیرا هم‌زمان با ادای سهم خود به جامعه به عنوان یک روشنفکر، از خود جنبش نیز می‌آموزیم. من از دومینیکو لوسوردو نام بردم. در پایان دوباره از او یاد می‌کنم، زیرا مهم‌ترین دلیلی که او را به یکی از برجسته‌ترین روشنفکران قرن بیستم مبدل ساخت، پیوند او با جنبش توده‌های مردم بود؛ از مبارزۀ طبقاتی در جهان می‌آموخت و همین افق تحلیل او از مبارزه طبقاتی در جهان و نه دیدگاه محدود اپورتونیسم فردی در دستگاه روشنفکری سرمایه داری بود.

چرنات: از وقتی که گذاشتید بسیار سپاسگزارم. این درست همان هدف ما در تلاش برای ایجاد پلاتفرمی در کشورهای اروپای شرقی چون رومانی و بلغارستان و لهستان است تا بر پایۀ آن درباره موضوعات متفاوت با دیدگاه‌های غالب گفتگو کنیم.

1. French theory 2. hermeneutics variegated

3. Louis Pierre Althusser (1918 –1990), فیلسوف فرانسوی اهل الجزایر

4. Nicos Poulantzas (1936 –1979), فیلسوف و جامعه‌شناسی سیاسی فرانسوی‌ـیونانی

5.Clara Zetkin (1857 –1933)

از رهبران برجسته جنبش کمونیستی جهان، آلمانی‌اصل و عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان، و بنیان‌گذار روز ۸ مارس روز جهانی همبستگی زنان و از مخالفان سرسخت فمینیسم.

6. Hồ Chí Minh(1890-1969)

یکی از رهبران برجسته مارکسیست لنینیست جنبش کمونیستی جهان و رهبر استقلال ویتنام.

7. Claudia Jones (1915-1964)

زن برجسته سیاه‌پوست آمریکایی توباگویی اصل، روزنامه‌نگار و از فعالان نامدار جنبش کمونیستی آمریکا که در زمان مک‌کارتیسم از آمریکا تبعید شد. وی در سال ۱۹۵۸ اولین روزنامه مهم سیاهان انگلستان را پایه‌گذاری کرد.

8.Michael John Parenti (1933-)

دانشمند و تاریخدان برجسته آمریکایی و از منتقدان سرشناس نظام سرمایه‌داری و نویسنده کتاب‌های متعدد.

9. Domenico Losurdo (1941-2018), فیلسوف و مبارز سرشناس مارکسیست اهل ایتالیا

10. Gill Deleuze (1925-1995), فیلسوف فرانسوی پساساختارگرا، دوست نزدیک فوکو

11.Emmanuel Levinas (1906 –1995), فیلسوف فرانسوی یهودی اهل لیتوانی

12. a collective fallibilistic tradition

13. José Carlos Mariátegui La Chira (1894 – 1930), فیلسوف و نویسنده و روزنامه‌نگارمارکسیست لنینیست اهل پرو

14. Western Marxism

15. McGeorge Bundy (1919 –1996) مشاور امنیتی جان اف کندی و لیندن جانسون روسای جمهور آمریکا

منبع: سایت مجله هفته

انتشار مطلب فوق فقط با ذکر نام ماخذ مجاز است.